می ترسم،خیلی می ترسم! این جمله ای بود که الف به یاد داشت،ترس،ترسیدن....ترسیدم،ترسیدی ترسید.ترسیدیم،ترسیدید ، ترسیدند
واژه ترس را با اضطراب صرف می کرد، فرهنگ لغاتی نداشت تا به آن رجوع کند....ناچار شد به خودش رجوع کند،او نمی دانست از چی می ترسد،ولی همچنان می ترسید......
می ترسید شاید درجایش جیش بکند و آبرویش برود،می ترسید نتواند مث دیگر هم سالانش کاری پیدا کند و پولی بدست بیاورد.می ترسید شاید همه چیز را فراموش کند و خودش بماند و هیچ چیز نداشته باشد با آن خودش را سرگرم کند،نگران بود در پس صرف هجای ماندن از قافله ها جا بماند و همه رد شوند از او بی آنکه توجهی به او بکنند،می ترسید سیگارش تمام شود و تمام شب را بی سیگار سپری کند.
می ترسید در آغاز سال نو از دنیا برود و عید همه را به گُه بکشد.الف ناچار شد در زیر کلمات خودش را طوری گم و گور کند که هیچ کسی نتواند پیدایش کند.