--آقا ساعت چنده؟
-چه فرقی می کنه فک کن نصفه شبه
- آخه من یه قراره مهم دارم ,می شه بگید؟!!
-دیرت شده حالا می خوای چی کار کنی؟نه اصلا دیر هم نیست کلی وقت داری .حالا می تونی وقتتو تلف کنی تا به چند دقیقه پایانی برسی و دوباره بیای ساعت بپرسی و دوباره پریشانی وجودتو بگیره!!
- نمی خوات حالا ساعتو بگی "عجب آدمیه ها یه ساعت پرسیدیم"
به ساعت روی دیوار نگاه می کنم 5:35 دقیقه رو نشون می ده اونم عصر تازه امروز سشنبه هم هست.
این آقا هم چه روزی از من وقت پرسیدا "کاش بهش می گفتم"تو این فکرا بودم که صدای roger waters اومد که می گفت:
" Goodbye all you people
There's nothing you can say
To make me change my mind
goodbye
عجب !! هه این آقا هم مث ما خیال رفتن داره !! نه بابا اونم داره ساعت جواب می ده!!
از کجا راه افتادم مهم نیست , یادمه رفتم فقط.....
-هی می تونم اینجا بشینم؟
-"در حالی که از سیگارش کام می گرفت"آره .ولی حرف نزن چون من از صدا احساس خوبی ندارم.
-باشه "مث همیشه صندلی و با پاش کشید و نشست "
-تو بلد نیستی عین آدم بشینی رو صندلی؟
-
-چیه چرا لالی؟
-جواب اولی رو بدم یا دومی رو؟
-اولیو بنال؟
-سرد هوا ,انقدر سرد که وقتی ها می کنی یخ می زنی,اونم تو چله تابستون!
-چیه ؟می خوای بگی هوا بس نا جوانمردانه سرد است؟
-"یه سرفه می کنه و..."شعر هم که بلدی ,آواز چی؟راستی , فروغ می خونی؟علی کوچیکه علی بونه گیر نصف شب از خواب پرید....
-می کشی؟
-نه بابا ما به دود حساسیم .آره داشتم می گفتم ,تا حالا فک کردی خودم چی ؟چرا همه جای من تصمصم می گیرن؟کسی فک نمی کنه من چی می خوام من چه مرگم هس ,هرکی از را میاد حرف خودشو می زنه,تا میای صدات در بیاد یکی هست که یا داستانی مشابه خودش یا شایدم دوستی آشنایی چیزی,دیگه مجال من نیست
-می تونم منم یه قهوه سفارش بدم؟
- نه من دارم میرم
-"راست می گه ما باهم ا ومدیم باهم هم باس بریم "
-پاشو دیگه
"منم با خودم یه فکری کردمو بی هیچ حرفی را افتادم"
-اسمتو نمی گی بهم آخه می دونی هر سنگی و بخوای صدا بزنی یه اسمی داره تو که آدمی
- نمی گم ,هرچی می خوای صدا کن!
-ماریا !
-چرا ماریا؟؟
- به خاطر مریا آنتوانت!! یا شایدم مریم مجدلیه!! یا شاهیدم یکی دیگه !! توم بی کاریا دلیل هر چیزی و می خوای بدونیا!!!
-فردا همین جا همین ساعت!!
-خدافظت باشه
-بای بای
داشتم بر می گشتم برام مهم نبود دیگه کجا میرم ,چون من جا زده بودم و هیچ صدایی برای رفتن نبود .هرچه بود مه غلیظی بود که تمام وجودمو گرفته بود و من از غبار عبور می کردم و پیش می رفتم و بر اوماتیسم خویشتن بدون charisme می کوبیدم ,لحظه به لحظه . از این حس شیدایی و سر افکندگی تا فرش و عرش در حرکت بودم. و هیچ رنگی نبود .....
همه چیز به سیاهی می رفت و از حافظه ها پاک می شد....حاشا و حاشا که لحظه ای هراسیده باشم.
به مقصد که گویی مرا می خواند نزدیک می شدم. از این رسیدن خوشحال !
اشک در چشمانم حدقه زده بود و من تئان پاک کردن اونو نداشتم
کاش لا اقل اون می فهمید که یه روزی چقدر بهش وابسته بودم.....
"بند بگسل و آزاد باش ای پسر"
باشه . با این که خیلی جونم با این که اگه حال داشتم قصه رو جور دیگه ای می نوشتم ...
لا اقل نی ذاشتم ساعت روی 5:35 خواب بمونه و من همه ی لحظه ها رو فراموش کنم تا سشنبه ها خوب یادم بمونه ...............
اون یارو چه احمق بود که فکر می کرد من فردا میام !!"ماریا رو می گم"
....
۵ نظر:
kheili jaleb bood! shadidan modern...
dar ham...
bedoone moshakas boodane jensiate adama hatta...
gij konande!!
ashke hadaghe zade!
kheili jaleb bood!
shadidam modern...
dar ham...
bedoone moshkas boodane jensiate adama...
ba ashkane hadaghe zade...
khire!
kheili jaleb bood!
shadidam modern...
dar ham...
bedoone moshkas boodane jensiate adama...
ba ashkane hadaghe zade...
khire
mishe baba mishe
o0o0o00o0o0o0o!!!!! hamash o0made!!!
ارسال یک نظر