در زندگی تعداد محدودی "آری" داریم و با تعداد نا محدودی "نه" ار آن محافظت می کنیم .این جمله ای بود کا یه آدم ابله داشت با خودش تکرار می کرد و به قوطی نوشابه جلوی پاش محکم ضربه می زد ، ضرباتش جوری بود که هر لحظه خیال می کردی ، خبری از ضربه بعدی نیست. هر از گاهی یه لبخند تلخ می زد ، به ساعتش نگاه می کرد و دوباره از اول.........
منم که روی صندلی نشسته بودم و از دور نگاش می کردم ،جرائت جلو رفتن نداشتمو همون جا بش خیره شدم و زیر نظر گرفتمش......
بعد یه مدت اومد جلو و اون قوطی رو محکم به طرفم شوت کرد......
-هی !!! حواست هست داری چی کار می کنی؟
-نمی دونم! چطور؟
- آخه اینو به سمت من شوت کردی.
- آهان !! خب حالا ... چرا اینجوری می کنی ؟! تو از جون من چی می خوای؟
{زد زیر گریه و رفت}
عجب آدم احمقی بودا مگه من چی کا رش کردم!!! که اینجوری کرد؟
قبل از قضاوت کردن باید حسابی خودتو محکوم کنی ، تا وقتی داری راجع به یکی قضاوت می کنی مشکلی برای دو طرف پیش نیاد!!!!
این حرفا رو اون آدم رو صندلی داشت تو افکارش تکرار می کرد و مدام به آدم رو بروش دور و نزدیک می شد. که یک دفعه بطری آب به سمتش شلیک شد! و دو طرف بعد یکم حرف زدن از هم جدا شدن و رفتن
.
.
.
-سلام !! عذر می خوام ، می شه باهاتون کمی درد و دل کنم؟
- البته !! چرا که نه!!
-بفرمایید
-راستش یه اتفاقی برام افتاده ، که تصمیم گرفتم برای یک نفر بازگو کنمش تا از شر درگیری ذهنیش ، خلاص شم. نمی دونم واقعا این تصویری که از ما تو مغز افراد هستش یه حصار می سازه که ازشون فاصله بگیریم ،یا نه، کمک می کنه تا با کمک این حصار ازشون بالا بریم و از بالا به بقیه .......
-این چیزی که شما دارید می پرسید جوابش واضحه ! اگه سمت من بیان ، چون من موجودی احمقم با کمک من اینقدر از من بالا تر می رن که دیگه منم براشون غیر قابل تحمل می شم و به دیده ی حقارت بم نگاه می کنن، ولی اگه جواب کلی بخواین باید رو هر فرد به صورت جز به جز بررسی کنیم ، که چیه داستان.....
-مث اینکه ، خوب جایی اومدم ، با خوب کسی می خوام این اتفاق رو در میون بذارم....
-شما لطف دارید....
-من به این نتیجه رسیدم که ،تو کشاکش زندگی باید به قسمت جبر قضیه اضافه کرد ،تا بقیش
-اگه اجازه بدید من برم یه کار کوچولو دارم ، انجامش می دم میام ،شما اینجا منتظر بمومنید تا من بر گردم
- با شه ، پس منتظرما!!
.
.
.
سه روز گذشت و در حالی که جسد فردی و که به علت گرسنگی و تشنگی مرده بود و از اونجا می بردن ، از اون فرد خبری نشد که نشد........
عکس از : الناز صالحی
۱ نظر:
very nice! hahahahaha
ارسال یک نظر