۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

واسه این جا


در هیاهویی عجیبی نشسته ام،وقایع می آیند و می روند و من فقط نظاره می کنم ،یارای نگه داشتن لحظه ای از حوادث را ندارم.نه میتوانم بروم و نه می توانم بمانم،یک نفر گفت :"اینجا نمی توانی بمانی ".حالا من بی جا و مکان گشته ام  ، باید آروم گرفت و به داستان صورتک ها گوش داد تا کمی از خودبی خود شوم ، و خودمو فراموش کنم  .

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

ملینا این جا همه چیز تیره است

مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم،چیزی توضیح ناپذیر را توضیح دهم از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم،چیزی که فقط در استخوان تجربه پذیر است.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

دکمه های کنده
اعتصاب خنده
یک شکنجه در کنج
ضربه کشنده
پله های تاریک
منطق عفونی
روی میز تحریر
استکان خونی
یک چراغ روشن
روی کتف دیوار
گردن شب من زیر تیغ انکار
"اندیشه فولادوند سربازهای جمعه"