در هیاهویی عجیبی نشسته ام،وقایع می آیند و می روند و من فقط نظاره می کنم
،یارای نگه داشتن لحظه ای از حوادث را ندارم.نه میتوانم بروم و نه می توانم
بمانم،یک نفر گفت :"اینجا نمی توانی بمانی ".حالا من بی جا و مکان گشته
ام ، باید آروم گرفت و به داستان صورتک ها
گوش داد تا کمی از خودبی خود شوم ، و خودمو فراموش کنم .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر