۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

واسه این جا


در هیاهویی عجیبی نشسته ام،وقایع می آیند و می روند و من فقط نظاره می کنم ،یارای نگه داشتن لحظه ای از حوادث را ندارم.نه میتوانم بروم و نه می توانم بمانم،یک نفر گفت :"اینجا نمی توانی بمانی ".حالا من بی جا و مکان گشته ام  ، باید آروم گرفت و به داستان صورتک ها گوش داد تا کمی از خودبی خود شوم ، و خودمو فراموش کنم  .

هیچ نظری موجود نیست: