۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

همه چیز از نو

درست  در  همین لحظه بود که فهمیدم هیچ معنایی ندارم،واژگان از برایم بی معنی شده بودند  زندگی ، مرگ و از همه مهمتر تولد 
آلفردو به حق درست اندیشیده بود که هیچ ،چیز نمی تواند در من تغییر ایجاد کند ، درحالی که می خندید تکرار می کرد "اینجا نمی توانی بمانی "،نه نای  رفتن داشتم و نه توان اینجا ماندن ،من پی برده بودم :که زندگی آدمی  یک کپی از روز قبل است.من نمی توانستم تحمل کنم که زندگی هر روز تکرار می شه و نقش من در آن فقط رو نویسی از روز قبل است.ا
من تصمیم گرفته بودم ،جلوی این رونویسی رو بگیرم 
این شد که اول  عادات روز مرگی را به پایان بردم ،دست از غذا خوردن کشیدم و بعد از آن دست ازآب خوردن ، سپس تصمیم گرفتم به  خوابی طولانی فرو برم و با  چند عدد دیازپامِِِِِِِِِِ ده به آرامش ابدی فرو رفتم و در اثر گشنگی و تشنگی به نیروانا رسیدم.ا
و اکنون چون سوزنی بر روی صفحه می خوانم