۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

همه چیز از نو

درست  در  همین لحظه بود که فهمیدم هیچ معنایی ندارم،واژگان از برایم بی معنی شده بودند  زندگی ، مرگ و از همه مهمتر تولد 
آلفردو به حق درست اندیشیده بود که هیچ ،چیز نمی تواند در من تغییر ایجاد کند ، درحالی که می خندید تکرار می کرد "اینجا نمی توانی بمانی "،نه نای  رفتن داشتم و نه توان اینجا ماندن ،من پی برده بودم :که زندگی آدمی  یک کپی از روز قبل است.من نمی توانستم تحمل کنم که زندگی هر روز تکرار می شه و نقش من در آن فقط رو نویسی از روز قبل است.ا
من تصمیم گرفته بودم ،جلوی این رونویسی رو بگیرم 
این شد که اول  عادات روز مرگی را به پایان بردم ،دست از غذا خوردن کشیدم و بعد از آن دست ازآب خوردن ، سپس تصمیم گرفتم به  خوابی طولانی فرو برم و با  چند عدد دیازپامِِِِِِِِِِ ده به آرامش ابدی فرو رفتم و در اثر گشنگی و تشنگی به نیروانا رسیدم.ا
و اکنون چون سوزنی بر روی صفحه می خوانم 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است ، وسوسه ی خودکشی خود را که در 16 سالگی به او دست داده بود ، چنین توصیف می کند :

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم . زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم ، غرق تماشایش شدم ، رنگش را نگاه کردم ، و مزه ی احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم . سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم ، و بویش به مشامم خورد ؛ در این لحظه ، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید ... و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم . احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم . سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام . در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم ، با خودم فکر کردم :

اگر شجاعت کشتن خودم را دارم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم .

" نویسنده : پائولو کوئلیو