۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه


جلو قانون پاسبانی دم در قد بر افراشته بود.یک مرد دهاتی آمد و خواست که وارد قانون شود. ولی پاسبان گفت که عجالتا نمی تواند بگذارد که او داخل شود.آن مرد به فکر فرو رفت و پرسید آیا ممکن است که بعد داخل شود . پاسبان گفت: ممکن است اما نه حالا
پاسبان از جلو در که همیشه چهار تاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند.پاسبان ملتفت شد،خندید و گفت: اگر با وجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده سعی کن که بگذری. اما به خاطر داشته باش که من توانا هستم و من اخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانی توانا تر از من وجود دارد ،حتی من نمی توانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم
مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود ، آیا قانون نباید برای همه و به طور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لباده پشمی با دماغ نک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه ی دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دور تر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سال ها نشست. اقدامات زیادی برای این که او را در داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواست هایش خسته کرد . گاهی پاسبان از آن مرد پرسش های مختصری می نمود.راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سوالاتی کرد ولی این سوالات از روی بی اعتنایی و به طرز پرسش های اعیان ردجه اول از زیر دستان خودشان بود و بالاخره تکرار می کرد که هنوز نمی تواند بگذارد که او رد شود . آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود،به همه ی وسایل به هر قیمتی بود متشبث شد بری اینکه پاسبان را از راه در ببرد.درست است که او همه را قبول کرد ولی می افزود: من فقط می پذیرم برای اینکه مطمئن شوی چیزی را فراموش نکرده ای
سال های متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه می کرد. پاسبان های دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع می آمد . سال های اول به صدای بلند و بی پروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد . بعد که پیر تر شد اکتفا می کرد که بین دندانهایش غرغر بکند.بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سال ها بود که پاسبان را مطالعه می کرد-تا کیک های لباس پشمی پاسبان را هم می شناخت ، از کیک ها تقاضا می کرد که کمکش کنند و کج خلقی پاسبان را تغییر بدهند . بالاخره چشمش ضعیف شد به طوری که در حقیقت نمی دانست که اطراف او تاریک تر شده است و یا چشمهایش اورا فریب می دهند .ولی حالا در تاریکی شعله با شکوهی را تشخیص می داد که همیشه از در قانون زبانه می کشید .اکنون از عمر او چیزی نمانده بود . قبل از مرگ تمام آزمایش های این همه سال ها که در سرش جمع شده بود به یک پرسش منتهی می شد که تا کنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد زیرا با تن خشکیداه اش دیگر نمی توانست از جا بلند شود.پاسبان در قانون نا گزیر خیلی خم شد ، چون اختلاف قد کاملا به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود ، و از پاسبان پرسید: اگر هر کسی خواهان قانون است، چطور در طی این این همه سال ها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟
پاسبان در که حس کرد مرد در شرف مرگ است برای اینکه پردهی صماخ بی حس اورا بهتر متاثر بکند در گوش او نعره کشید:از اینجا هیچ کس به جز تو نمی توانست داخل شود ، چون در ورود را برای تو
درست کره بودند. حالا من میروم و در را می بندم


فرانتس کافکا

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

می خوره به دیوار و بر می گرده


در زندگی تعداد محدودی "آری" داریم و با تعداد نا محدودی "نه" ار آن محافظت می کنیم .این جمله ای بود کا یه آدم ابله داشت با خودش تکرار می کرد و به قوطی نوشابه جلوی پاش محکم ضربه می زد ، ضرباتش جوری بود که هر لحظه خیال می کردی ، خبری از ضربه بعدی نیست. هر از گاهی یه لبخند تلخ می زد ، به ساعتش نگاه می کرد و دوباره از اول.........
منم که روی صندلی نشسته بودم و از دور نگاش می کردم ،جرائت جلو رفتن نداشتمو همون جا بش خیره شدم و زیر نظر گرفتمش......
بعد یه مدت اومد جلو و اون قوطی رو محکم به طرفم شوت کرد......
-هی !!! حواست هست داری چی کار می کنی؟
-نمی دونم! چطور؟
- آخه اینو به سمت من شوت کردی.
- آهان !! خب حالا ... چرا اینجوری می کنی ؟! تو از جون من چی می خوای؟
{زد زیر گریه و رفت}
عجب آدم احمقی بودا مگه من چی کا رش کردم!!! که اینجوری کرد؟

قبل از قضاوت کردن باید حسابی خودتو محکوم کنی ، تا وقتی داری راجع به یکی قضاوت می کنی مشکلی برای دو طرف پیش نیاد!!!!
این حرفا رو اون آدم رو صندلی داشت تو افکارش تکرار می کرد و مدام به آدم رو بروش دور و نزدیک می شد. که یک دفعه بطری آب به سمتش شلیک شد! و دو طرف بعد یکم حرف زدن از هم جدا شدن و رفتن
.
.
.
-سلام !! عذر می خوام ، می شه باهاتون کمی درد و دل کنم؟
- البته !! چرا که نه!!
-بفرمایید
-راستش یه اتفاقی برام افتاده ، که تصمیم گرفتم برای یک نفر بازگو کنمش تا از شر درگیری ذهنیش ، خلاص شم. نمی دونم واقعا این تصویری که از ما تو مغز افراد هستش یه حصار می سازه که ازشون فاصله بگیریم ،یا نه، کمک می کنه تا با کمک این حصار ازشون بالا بریم و از بالا به بقیه .......
-این چیزی که شما دارید می پرسید جوابش واضحه ! اگه سمت من بیان ، چون من موجودی احمقم با کمک من اینقدر از من بالا تر می رن که دیگه منم براشون غیر قابل تحمل می شم و به دیده ی حقارت بم نگاه می کنن، ولی اگه جواب کلی بخواین باید رو هر فرد به صورت جز به جز بررسی کنیم ، که چیه داستان.....
-مث اینکه ، خوب جایی اومدم ، با خوب کسی می خوام این اتفاق رو در میون بذارم....
-شما لطف دارید....
-من به این نتیجه رسیدم که ،تو کشاکش زندگی باید به قسمت جبر قضیه اضافه کرد ،تا بقیش
-اگه اجازه بدید من برم یه کار کوچولو دارم ، انجامش می دم میام ،شما اینجا منتظر بمومنید تا من بر گردم
- با شه ، پس منتظرما!!
.
.
.
سه روز گذشت و در حالی که جسد فردی و که به علت گرسنگی و تشنگی مرده بود و از اونجا می بردن ، از اون فرد خبری نشد که نشد........




عکس از : الناز صالحی

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

اینجا هیچ چیز سر جاش نیست



"دینگ دینگ دینگ"صدای ناقوس جدایی در آمده بود و من مجبور به حرکت بر فراسوی افق ها در دنیایی عجیب بودم.و به جسم خودم که نگاه می کنم بر اثر سوختن من و گرم و تازه نگهداشته

Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground

To life consumed by slow decay

سووالات زیادی تو ذهن من جمع شده.نه ذهن من از سوالات زیادی ساخته شده

دوباره خاکستر جمع شده و همه چی خاکستری و من آبی رنگ هستم به وسعت اقیانوس ....

Hey you !! standing in the aisles

With itchy feet and fading simles , can you feel me?

چیزی به یادم نمیاد , و اینکه برای چی دارم اینجا می نویسم

And the worm ate into his brain

به مغز نداشتم فشار میارم ولی بازم هیچی......تلفن رو بر می دارم ,چطوره با یه نفر حرف بزنم

اینجا نوشته شده این شخص همه چی رو می دونه و من همه چیز رو با اوون گفتم

-"دینگ دینگ دینگ"

-هی سلام منم

- عجب بابا تو

-هیچی

-من خوبم تو چطوری

-خوبه ولی خودم رو نمی دونم

-چه خبرا ؟
-هیچی. هیچی . هیچی

-راستی تو ..... ام ام ولش کن .بگو دیگه یه چیزی بگو

-چی بگم آخه؟

-نمی دونم یه چیزی بگو من گوش کنم. اصلا بزن زیر آواز صدات خوبه؟
-ای بابا ......

-کاری نداری ؟خدهفظ

-خدافظت باشه

من حتی با سایه خودم هم بلد نیستم حرف بزنم

من هم مثل سیزیف قهرمان پوچیم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

Don't think I need anything at all

--آقا ساعت چنده؟

-چه فرقی می کنه فک کن نصفه شبه

- آخه من یه قراره مهم دارم ,می شه بگید؟!!

-دیرت شده حالا می خوای چی کار کنی؟نه اصلا دیر هم نیست کلی وقت داری .حالا می تونی وقتتو تلف کنی تا به چند دقیقه پایانی برسی و دوباره بیای ساعت بپرسی و دوباره پریشانی وجودتو بگیره!!

- نمی خوات حالا ساعتو بگی "عجب آدمیه ها یه ساعت پرسیدیم"

به ساعت روی دیوار نگاه می کنم 5:35 دقیقه رو نشون می ده اونم عصر تازه امروز سشنبه هم هست.

این آقا هم چه روزی از من وقت پرسیدا "کاش بهش می گفتم"تو این فکرا بودم که صدای roger waters اومد که می گفت:

" Goodbye all you people

There's nothing you can say

To make me change my mind

goodbye

عجب !! هه این آقا هم مث ما خیال رفتن داره !! نه بابا اونم داره ساعت جواب می ده!!

از کجا راه افتادم مهم نیست , یادمه رفتم فقط.....

-هی می تونم اینجا بشینم؟

-"در حالی که از سیگارش کام می گرفت"آره .ولی حرف نزن چون من از صدا احساس خوبی ندارم.

-باشه "مث همیشه صندلی و با پاش کشید و نشست "

-تو بلد نیستی عین آدم بشینی رو صندلی؟

-

-چیه چرا لالی؟

-جواب اولی رو بدم یا دومی رو؟

-اولیو بنال؟

-سرد هوا ,انقدر سرد که وقتی ها می کنی یخ می زنی,اونم تو چله تابستون!

-چیه ؟می خوای بگی هوا بس نا جوانمردانه سرد است؟

-"یه سرفه می کنه و..."شعر هم که بلدی ,آواز چی؟راستی , فروغ می خونی؟علی کوچیکه علی بونه گیر نصف شب از خواب پرید....

-می کشی؟

-نه بابا ما به دود حساسیم .آره داشتم می گفتم ,تا حالا فک کردی خودم چی ؟چرا همه جای من تصمصم می گیرن؟کسی فک نمی کنه من چی می خوام من چه مرگم هس ,هرکی از را میاد حرف خودشو می زنه,تا میای صدات در بیاد یکی هست که یا داستانی مشابه خودش یا شایدم دوستی آشنایی چیزی,دیگه مجال من نیست

-می تونم منم یه قهوه سفارش بدم؟

- نه من دارم میرم

-"راست می گه ما باهم ا ومدیم باهم هم باس بریم "

-پاشو دیگه

"منم با خودم یه فکری کردمو بی هیچ حرفی را افتادم"

-اسمتو نمی گی بهم آخه می دونی هر سنگی و بخوای صدا بزنی یه اسمی داره تو که آدمی

- نمی گم ,هرچی می خوای صدا کن!

-ماریا !

-چرا ماریا؟؟

- به خاطر مریا آنتوانت!! یا شایدم مریم مجدلیه!! یا شاهیدم یکی دیگه !! توم بی کاریا دلیل هر چیزی و می خوای بدونیا!!!

-فردا همین جا همین ساعت!!

-خدافظت باشه

-بای بای

داشتم بر می گشتم برام مهم نبود دیگه کجا میرم ,چون من جا زده بودم و هیچ صدایی برای رفتن نبود .هرچه بود مه غلیظی بود که تمام وجودمو گرفته بود و من از غبار عبور می کردم و پیش می رفتم و بر اوماتیسم خویشتن بدون charisme می کوبیدم ,لحظه به لحظه . از این حس شیدایی و سر افکندگی تا فرش و عرش در حرکت بودم. و هیچ رنگی نبود .....

همه چیز به سیاهی می رفت و از حافظه ها پاک می شد....حاشا و حاشا که لحظه ای هراسیده باشم.

به مقصد که گویی مرا می خواند نزدیک می شدم. از این رسیدن خوشحال !

اشک در چشمانم حدقه زده بود و من تئان پاک کردن اونو نداشتم

کاش لا اقل اون می فهمید که یه روزی چقدر بهش وابسته بودم.....

"بند بگسل و آزاد باش ای پسر"

باشه . با این که خیلی جونم با این که اگه حال داشتم قصه رو جور دیگه ای می نوشتم ...

لا اقل نی ذاشتم ساعت روی 5:35 خواب بمونه و من همه ی لحظه ها رو فراموش کنم تا سشنبه ها خوب یادم بمونه ...............

اون یارو چه احمق بود که فکر می کرد من فردا میام !!"ماریا رو می گم"

....

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نور ها دراز کشید

روزی یه جوان سر زنده و خوشبخت ,در خودش فرو رفت. بین آنها که وانمود می کردند دوستش دارند و آنهایی که وانمود به دوست داشتنش هم نمی کردند.زمزمه ای در گرفت و هر کسی قصد راهنمایی او را گرفت.او گرفته بود و نمی خندید ,او بیدار بود اما در خوابی افسون شده گرفتار تنها بود و می فهمید ترسیده بود و می دانست .....

نه در رفتنش صدایی بود و نه در ماندنش نوری هرچه بود یه احساس یخ زده بود همین یه حس گس که تمام دهانش رو پر کرده بود,نه شعری بلد بود نه آهنگی نه حرفه جالبی که بتونه خودش رو با اون امیدوار کنه....

یکی هم کرده بود تو کلش کرده بود که" انسان ها نباید به عنوان ابزار استفاده شوند بلکه باید غایت و هدف باشند"گاهی بغض می کرد گاهی یه خنده ی به نظرم اثیری می زد و گاهی هیچ نمی گفت وقتی هم می اومد با من که تنها .... بودم چیزی بگه یه جوری حرف می زد که انگاری تو گور خوابیده و داره با جسد بی روحش وداع آخر و می کنه ... همیشه آرزو داشتم وقتی می آد باهام حرف بزنه اینجوری نباشه ,اینجوری حرف نزنه و یه کم خوشحال باشه...

دیروز باهام تماس گرفت اولش زد زیره خنده و من کلی خوشحال شدم بعد یک مرتبه زد زیره گریه

یخ کرده بودم سرم گیج رفت و هیچی به نظرم نمی رسید که خودش شروع کرد به حرف زدن,

"آره داستان ما داستان آدمایه که با یه blind date پیداشون می کنیم و وقتی می خوایم ببینیمشون هزارتا فکر بد و خوب به ذهن ما می اید و بدون این که بفهمیم طرف چه مرگشه با یه فکر یا ادامه می دیم یا راهمونو کج می کنیم می ریم و طرف همین جوری اون جا واستاده و بقیه ما جرا "

من بهش گفتم :"خوب اگه این طوری هم که تو می گی باشه هیچ دلیلی نداره طرفت ,که ا.نجا واستاده رو"ابله" فرض کنی تازه اگه "ابله "بهشه هم خودت بهتر می دونی لا اقل از منو تو بهتره با همه ی بلاهتش "که دوباره حرف منو قطع کردو انگار منتظر بود من اینو بگم دوباره هیچی نگفت و یه پوزخندی زد و یه آهی کشید و من دوباره به حرفام ادامه دادم که بدون هیچ ربطی به حرفام بهم گفت"این دفعه دیگه می رم این دفعه دیگه راسته ,راست راست ,فقط یه چی بهت بگم فردا نشینی بگی فلان بود بهمان بود من هیچی نیسم,من به تحقیر کردن ندیده شدن خودم عادت کرم بی کار که می شم خودمو ضایع می کنم "

که دوباره تو افکار خودم فرو رفتم و نمی دونم چی شد که بش گفتم "اگه خیلی دلت می خوات تحقیر شی بیا من تحقیرت می کنم تا هیچ قبرستونی نخوای بری ,تازه هر دفعه یه جور تحقیرت می کنم...."

که سریع گفت"هی احمق جان تو و امثال تو اگه می تونستن منو تحقیر کنن که باکی نیست بیاین من که از خدامه ولی فکر نمی کنی یه کم واسه تحقیر کردن من و ... به من کوچیکی یه کم زیادی جهل داری ,تازه اگه هم بتونی باس خدا باشی که بتونی منو تحقیر کنی ,تو که رفیقی نمی فهمی من با این دری وریا که بقیه ماتم می گیرن من چیزیم نمی شه و با یه چیز خاص ....."

یه مرتبه تلفن و گذاشت و منم دیگه سعی نکردم بش زنگ بزنم ,فکر کردم که مث همیشه می شه و امروز نزنگه فردا می زنگه

اما حالا که چند روز گذشته می بینم که هنو زنگ نزده و صدای به قول خودش "طبل و شیپور"از خونشون می آد , منی که اینو نشناختم از بقیه چه توقع .....

روحش شاد

خیلی دلم گرفته بود اینا رو نوشتم .....کاش می فهمیدمش