۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

اینم به خاطر حماقت و تنهایی خودم

در دایره قسمت ما نقطه تحقیریم
حکم آنچه تو اندیشی ظلم آنچه تو فرمایی


سرش پایین بود و به سرعت حرکت می کرد و چنان محکم گام بر می داشت که لحظه ای مجال بر ایستادن نداشت.نمی دانم این تندی از زمان کوتاه شده بود یا سرعت قدم هایش........ا

هنگامی که به سرازیری می رسید .گویی سقوط خویش را نظاره می کند و قتی به سر بالایی می رفت به نظر می آمد که لحظه دیگر می ایستد.....ا

موجود ذاتا تنها !!تنهایی خویش را به هنگام به دنیا آمدن بلکه به هنگامی که دیگران یا او گنجایش یک دیگر را ندارند پی به درک این واقعیت مبهم می برد !! و پس از آن بدون اینکه به چیزی امید وار باشد به حرکتش ادامه می دهد و به جبر پذیرفته شده از اجتماع تن در می دهد!! در حالی که او جبرا تنها بود

نمی دانم چرا شما عالم و دانشمند هستید و من احمق و چرا جبر روزگار احتمالی بر احمق نبودن من نگذاشت!! ولی من مثل ساعت شماته دار تا هر وقت که کوکم کنند راه نمی روم

.......

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

واسه من دست بزنید که همچین کسی رو می شناختم



من دوست دارم راهمو سر راست ، تو شب برم ولی یه روز تو شک و تردید و اسه رسیدن به شب پرسه نزنم.زخم خوردم نه که سوسول و نازک نارنجی باشم ،ولی عمقش عمیق بود، مرد می خواست تا این بشم.صدای سوت، قیافه های کش اومده،اصلاً بابا زنبور........تق تقی هم که شدیم ، باس بپام توی این بهبوهه تردید وسط یه مشت نامردِ خنجر بدست نَسُریم و این جماعت تلنگشون دربِرِه......
بیخیال باو می نشاسینش....حالا بقیشو من می گم،
اعصابش بد خَرد بود، نافرم ، هی با بطری تو دستش ضرب می گرفت، تایپ اَ نِگاتیو گوش می کرد،با این یارو کِرت نوستالژیا داشت، و همه ی در به در هارو می شناخت.با دهن آهنگ "یو اند آی"و می زد و کلی احمق و خوشحال بود واسه خودش ، خودمونیما این یارو واسه چی اینقدر داغون بود، ابله بود لابد.....
دیروز می گفت : دیگه جون ندارم باس یه فکر دیگه کرد،بس این همه شک و تردید ، بس این همه در بسته ، نوبت ماست که پول میز مارو حساب کنن....نوبت ماست که آقایی کنیم بسِ دیگه نوکری........
این ماسماسکش ، موبایلشو می گم برداشت ، 5 6 تا اسمس نمی دونم به کی زد ، ابله بود دیگه ذهنش تو صد جا پرسه می زد ،آخرش به همه چی می خندید،نوبت خودش که می شد می زد زیر گریه، با اون حالت آوازم می خوند ، اونم چی "فقط کابوس و تنهایی"
دیگه نا نداشت، لبخنداش از صد تا گریه بدتر بود، پلکش می پرید. مدام دستش جلو دهنش بود ،خودم دیدم،باور کن دیدما چاخان نمی کنم 6 ،7 تا سیگار نصفه کشید ،...بدش گفت: مرگ بر من مرگ بر تو مرگ بر این زندگی مملو از تکرار و خالی از .......
بش گفتم:"حالا چی شده این همه چت شده"
اونم گفت:"تو با من چته؟"
یه جعبه آلپرازولام داشت یه تیغ تو کیف پولش.......
می گفت : به قول بچه ها ،هر کسی یه قسمتی داره ، قسمت ماهم به در به دریه به اینه که بی کلک بریم جلو ، از پشت خنجر بخوریم دستمون به خون خودمون آلوده بشه ....بقیه هم فقط دورمون جمع شن........کیشمیش.......
رفت به سمت افق ، اونجایی که سایه ها هم رنگ می گیرن و تردید ها هم به یقین تبدیل می شن و راست راستن مث خودش...آروم گرفت......




مرگ بر این زندگی

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

باز یه مرگیم شده

سرزمینی هموار وگسترده بود ، پوشیده از علف و یونجه ی تازه، کوه هم داشت، آب نیز جاری بود.کلاغ هایش مرا می شناختند ومن می شناختن قطرات آبی را که حرکت می کردند و زمزمه می کردند فصل رفتن را.جاده ای مه گرفته در دوردست ها پیدا بود من ، نای رفتن نداشتم، یعنی نه می توانستم بروم و نه می توانستم اینجا بمانم، زمان هم از حرکت ایستاده بود و هر چیزی به نهایت خود رسده بود و به آرامشی ابدی تن داده بود .........نه پای راهوار داشتم و نه مسیر هموار......
این اکلتیسم ذهن الکن است که گاهی در رویا رویی با وقایع کلمات را مدام جا به جا می کند ، تا از آنچه اتفاق افتاده فاجعه ای که هرگز نیافتاده برای خویش بسازد و غم دیگری را هیچ پندارد ......کلمات حرکت می کنند و معلوم می شود که چیستند هر لغت معنی خویش را در جمله می یابد پس لغت نیز گونه ای اجتماعی است و معنی و نقش آن در اجتماعی از آن ها بیان می شود نه به تنهایی........
صورتک ها با نگاه هایی کش آمده به سمتم ، نه در اعماق ذهنم حرکت می کنند و من حرکت این ها را واقعی فرض می کنم.برای ادامه دادن احتیاج به یه صورتک دارم، که لحظاتی از غم و اتدوه، شادی و گذر عمر من در ذهنش جاری شود و به سمت حرکتی ابدی حرکت کند....این صورتک را با ابروهایی عجیب و چشمان کمی نگران، و لبخند های اثیری در ذهنم تجسم می کنم، این صورتک باید مرابه سخره بگیرد و من مدام د تلاش های عجیب برای بدست آوردن حقارت گمشده ،خودمو تحقیر می کنم...........من با این نگاه های که راز هایی در ان نهفته است ، خیره می شوم،می خندم می گریم و گاهی مکث می کنم و تمامی احساسات را مرور می کنم، من دستانم را به سمت چشمم حرکت می دهم تا با این حرکت موجی گونه این صورتک را به دستانی گرم و پر مهر در جلویم تصور کنم، در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست.منم این جمله رو قبول دارم پس می گم"در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست"."نرو میون این همه نامردی و کلک"، نباید این صورتکو اذیت کنم .درست همینجا ،آره همینجا بود که چش تو چش ، رخ تو رخ همو می پاییدیدم و من دل تنگ این صورتک می شدم و اونم ار این همه فاصله و دلتنگی می خندید، من دوست دارم این صورتک از من بزرگتر باشه، پس اونو این جوری تصور می کنم.صورتک باید رفتاری عجیب داشته باشد......پس حتماً داره که می گم...من این صورتک که با اندوه من می گرید و با شادی من می خندد را دوست می دارم....حال وقت آن رسده روبروی اینه بایستم و صورتک را از متن تصویر از خیال و وهم به سمت خودم بکشم و ار این تنهایی ابدی رهایی یابم