سرزمینی هموار وگسترده بود ، پوشیده از علف و یونجه ی تازه، کوه هم داشت، آب نیز جاری بود.کلاغ هایش مرا می شناختند ومن می شناختن قطرات آبی را که حرکت می کردند و زمزمه می کردند فصل رفتن را.جاده ای مه گرفته در دوردست ها پیدا بود من ، نای رفتن نداشتم، یعنی نه می توانستم بروم و نه می توانستم اینجا بمانم، زمان هم از حرکت ایستاده بود و هر چیزی به نهایت خود رسده بود و به آرامشی ابدی تن داده بود .........نه پای راهوار داشتم و نه مسیر هموار......
این اکلتیسم ذهن الکن است که گاهی در رویا رویی با وقایع کلمات را مدام جا به جا می کند ، تا از آنچه اتفاق افتاده فاجعه ای که هرگز نیافتاده برای خویش بسازد و غم دیگری را هیچ پندارد ......کلمات حرکت می کنند و معلوم می شود که چیستند هر لغت معنی خویش را در جمله می یابد پس لغت نیز گونه ای اجتماعی است و معنی و نقش آن در اجتماعی از آن ها بیان می شود نه به تنهایی........
صورتک ها با نگاه هایی کش آمده به سمتم ، نه در اعماق ذهنم حرکت می کنند و من حرکت این ها را واقعی فرض می کنم.برای ادامه دادن احتیاج به یه صورتک دارم، که لحظاتی از غم و اتدوه، شادی و گذر عمر من در ذهنش جاری شود و به سمت حرکتی ابدی حرکت کند....این صورتک را با ابروهایی عجیب و چشمان کمی نگران، و لبخند های اثیری در ذهنم تجسم می کنم، این صورتک باید مرابه سخره بگیرد و من مدام د تلاش های عجیب برای بدست آوردن حقارت گمشده ،خودمو تحقیر می کنم...........من با این نگاه های که راز هایی در ان نهفته است ، خیره می شوم،می خندم می گریم و گاهی مکث می کنم و تمامی احساسات را مرور می کنم، من دستانم را به سمت چشمم حرکت می دهم تا با این حرکت موجی گونه این صورتک را به دستانی گرم و پر مهر در جلویم تصور کنم، در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست.منم این جمله رو قبول دارم پس می گم"در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست"."نرو میون این همه نامردی و کلک"، نباید این صورتکو اذیت کنم .درست همینجا ،آره همینجا بود که چش تو چش ، رخ تو رخ همو می پاییدیدم و من دل تنگ این صورتک می شدم و اونم ار این همه فاصله و دلتنگی می خندید، من دوست دارم این صورتک از من بزرگتر باشه، پس اونو این جوری تصور می کنم.صورتک باید رفتاری عجیب داشته باشد......پس حتماً داره که می گم...من این صورتک که با اندوه من می گرید و با شادی من می خندد را دوست می دارم....حال وقت آن رسده روبروی اینه بایستم و صورتک را از متن تصویر از خیال و وهم به سمت خودم بکشم و ار این تنهایی ابدی رهایی یابم
این اکلتیسم ذهن الکن است که گاهی در رویا رویی با وقایع کلمات را مدام جا به جا می کند ، تا از آنچه اتفاق افتاده فاجعه ای که هرگز نیافتاده برای خویش بسازد و غم دیگری را هیچ پندارد ......کلمات حرکت می کنند و معلوم می شود که چیستند هر لغت معنی خویش را در جمله می یابد پس لغت نیز گونه ای اجتماعی است و معنی و نقش آن در اجتماعی از آن ها بیان می شود نه به تنهایی........
صورتک ها با نگاه هایی کش آمده به سمتم ، نه در اعماق ذهنم حرکت می کنند و من حرکت این ها را واقعی فرض می کنم.برای ادامه دادن احتیاج به یه صورتک دارم، که لحظاتی از غم و اتدوه، شادی و گذر عمر من در ذهنش جاری شود و به سمت حرکتی ابدی حرکت کند....این صورتک را با ابروهایی عجیب و چشمان کمی نگران، و لبخند های اثیری در ذهنم تجسم می کنم، این صورتک باید مرابه سخره بگیرد و من مدام د تلاش های عجیب برای بدست آوردن حقارت گمشده ،خودمو تحقیر می کنم...........من با این نگاه های که راز هایی در ان نهفته است ، خیره می شوم،می خندم می گریم و گاهی مکث می کنم و تمامی احساسات را مرور می کنم، من دستانم را به سمت چشمم حرکت می دهم تا با این حرکت موجی گونه این صورتک را به دستانی گرم و پر مهر در جلویم تصور کنم، در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست.منم این جمله رو قبول دارم پس می گم"در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست"."نرو میون این همه نامردی و کلک"، نباید این صورتکو اذیت کنم .درست همینجا ،آره همینجا بود که چش تو چش ، رخ تو رخ همو می پاییدیدم و من دل تنگ این صورتک می شدم و اونم ار این همه فاصله و دلتنگی می خندید، من دوست دارم این صورتک از من بزرگتر باشه، پس اونو این جوری تصور می کنم.صورتک باید رفتاری عجیب داشته باشد......پس حتماً داره که می گم...من این صورتک که با اندوه من می گرید و با شادی من می خندد را دوست می دارم....حال وقت آن رسده روبروی اینه بایستم و صورتک را از متن تصویر از خیال و وهم به سمت خودم بکشم و ار این تنهایی ابدی رهایی یابم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر