۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

همه چیز از نو

درست  در  همین لحظه بود که فهمیدم هیچ معنایی ندارم،واژگان از برایم بی معنی شده بودند  زندگی ، مرگ و از همه مهمتر تولد 
آلفردو به حق درست اندیشیده بود که هیچ ،چیز نمی تواند در من تغییر ایجاد کند ، درحالی که می خندید تکرار می کرد "اینجا نمی توانی بمانی "،نه نای  رفتن داشتم و نه توان اینجا ماندن ،من پی برده بودم :که زندگی آدمی  یک کپی از روز قبل است.من نمی توانستم تحمل کنم که زندگی هر روز تکرار می شه و نقش من در آن فقط رو نویسی از روز قبل است.ا
من تصمیم گرفته بودم ،جلوی این رونویسی رو بگیرم 
این شد که اول  عادات روز مرگی را به پایان بردم ،دست از غذا خوردن کشیدم و بعد از آن دست ازآب خوردن ، سپس تصمیم گرفتم به  خوابی طولانی فرو برم و با  چند عدد دیازپامِِِِِِِِِِ ده به آرامش ابدی فرو رفتم و در اثر گشنگی و تشنگی به نیروانا رسیدم.ا
و اکنون چون سوزنی بر روی صفحه می خوانم 

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

از هفت ، پنج

-سلام

- خب که سلام

- حالت چطوره ؟ خوبی ؟ چه خبرا؟

- هیچی ،سلامتی! خواستم از حالت با خبر بشم.

-خب شدی ! کاری نداری؟

-

-خدافظ

.

.

.

.

.

         اگه به این جمله شکیبا باشیم که: برای پیروی از اخلاق خوب باید نمونه بود ، به این نتیجه می رسیم که باید از اخلاق خوب در هر شرایطی پیروی کرد .

من می توانستم جور دیگری صحبت کنم و جوابشو طور دیگری بدهم ، می توانستم جوابهایی بدهم که ساختار 8 گانه ی ذهنش بهم بریزه یا از فرط پوچی سر به دیوار بکوبد یا سیگار بر روی بدنش خاموش کنه .......ترس ترس ترس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

زندگی سوسکی


وصف حال عجیبیه .....این جا بیمارستان است....آسایشگاه روانی تخت شماره 27. مربوط به من یک آدم سالم من فقط برای آنکه کمی از حال بیماران روانی با خبر شوم و بتونم داستانمو بنویسم اینجا هستم. من هیچییم نیست فقط کمی شرایط اینجا آزار دهنده است و من نمی توانم تحمل کنم ، سیگار های مارا اینجا می گیرند و سیگارهای خودشان را به ما می دهند، من از نفر کناریم می ترسم او می گوید که یک سیگار کشنده ی باهوش و ابله است و تمام خواب ها رو دیده، تمام سیگار قرمز های اینجا رو هم کشیده، می گه قبلاً دیده بوده چطوری نور تیکه شده بوده و ترکش هاش وارد بدنش شده بودند و هیچ خونی  هم نیومده بود.....من خودم یه مدت اینجا فقط دستام عرق می کنه و همین باعث شده منو با مریضا اشتباه بگیرن ، الان به من پرولیکسین ، کلونازپام و لیتیوم داده می شود ، پزشک بخش معتقدِ که بعد 6 هفته دستم دیگه عرق نمی کنه ،ولی من با مصرف اینا موافق نیستم ،نهایت دستمو با یه پارچه خشک می کنم و لازم نیست این همه دارو واسه یه عرق کردن ساده ی دست، مصرف کنم .تازه بعضی وقتا آدما به شکل مورچه و سوسک در میان و صحنه سه بعدی می شه و اینا به سمت من سر می خورن....من از اینا هم می ترسم می ترسم شاخکاشون کنده بشه و منو اذیت کنن.................

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

واسه این جا


در هیاهویی عجیبی نشسته ام،وقایع می آیند و می روند و من فقط نظاره می کنم ،یارای نگه داشتن لحظه ای از حوادث را ندارم.نه میتوانم بروم و نه می توانم بمانم،یک نفر گفت :"اینجا نمی توانی بمانی ".حالا من بی جا و مکان گشته ام  ، باید آروم گرفت و به داستان صورتک ها گوش داد تا کمی از خودبی خود شوم ، و خودمو فراموش کنم  .

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

ملینا این جا همه چیز تیره است

مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم،چیزی توضیح ناپذیر را توضیح دهم از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم،چیزی که فقط در استخوان تجربه پذیر است.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

دکمه های کنده
اعتصاب خنده
یک شکنجه در کنج
ضربه کشنده
پله های تاریک
منطق عفونی
روی میز تحریر
استکان خونی
یک چراغ روشن
روی کتف دیوار
گردن شب من زیر تیغ انکار
"اندیشه فولادوند سربازهای جمعه"

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

دنبال الف می گردم

می ترسم،خیلی می ترسم! این جمله ای بود که الف به یاد داشت،ترس،ترسیدن....ترسیدم،ترسیدی ترسید.ترسیدیم،ترسیدید ، ترسیدند

واژه ترس را با اضطراب صرف می کرد، فرهنگ لغاتی نداشت تا به آن رجوع کند....ناچار شد به خودش رجوع کند،او نمی دانست از چی می ترسد،ولی همچنان می ترسید......

می ترسید شاید درجایش جیش بکند و آبرویش برود،می ترسید نتواند مث دیگر هم سالانش کاری پیدا کند و پولی بدست بیاورد.می ترسید شاید همه چیز را فراموش کند و خودش بماند و هیچ چیز نداشته باشد با آن خودش را سرگرم کند،نگران بود در پس صرف هجای ماندن از قافله ها جا بماند و همه رد شوند از او بی آنکه توجهی به او بکنند،می ترسید سیگارش تمام شود و تمام شب را بی سیگار سپری کند.

می ترسید در آغاز سال نو از دنیا برود و عید همه را به گُه بکشد.الف ناچار شد در زیر کلمات خودش را طوری گم و گور کند که هیچ کسی نتواند پیدایش کند.

چرا هیچی؟

دست نوشته هایی برای هیچ
سیگار پشت سیگار
12 شماره .......
استفراغ بعدِ سیگار
خانه های یک جدول
من وسط این همه خونه اسیرم،
دخترکی که نردبانی خرید به سوی بهشت
جستچو در اعماق تاریک دریا
خانه های جدول سیاه است
اطفاً کمی خانه ها را جابجا کنید تا من همین وسط مرگمو جا بدم

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

عجیب

چند روزیه دارم خواب می بینم ،خوابایی که می بینم ماله چند روز پیشه،من وسط این همه هیاهو دنبال جواب می گردم،چهره هایی که به من می نگرند ،همه آشنایند و من بی خبرم.باید داستانو درست در لحظه تاثیر گذاری رها کنم و یه داستان دیگه رو آغاز کنم.دارم رفتنمو در نقطه آغاز نظاره می کنم.من هیچ هنری ندارم ، جز خواب فروشی