۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

انگار بعد مدتها اولین بار بود که جرات پیدا کرده بودم، واسه چی و ایناش مهم نیست ، مهم این بود که از اون لحظه به بعد من یه آدم با جرات بودم.درست در همین نقطه بود که فهمیدم مغز من با دیدن اشکال مختلف شکلای مختلف به خودش می گیره!
من که دیگه وجود نداشتم برای شناخت خودم مجبور بودم از اطرافم پی به خودم ببرم
-پارچه
-بنزین
-جیغ
-آتیش
-دود
-کبریت
و چشمانی که مرا می پاییدن

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

اینم به خاطر حماقت و تنهایی خودم

در دایره قسمت ما نقطه تحقیریم
حکم آنچه تو اندیشی ظلم آنچه تو فرمایی


سرش پایین بود و به سرعت حرکت می کرد و چنان محکم گام بر می داشت که لحظه ای مجال بر ایستادن نداشت.نمی دانم این تندی از زمان کوتاه شده بود یا سرعت قدم هایش........ا

هنگامی که به سرازیری می رسید .گویی سقوط خویش را نظاره می کند و قتی به سر بالایی می رفت به نظر می آمد که لحظه دیگر می ایستد.....ا

موجود ذاتا تنها !!تنهایی خویش را به هنگام به دنیا آمدن بلکه به هنگامی که دیگران یا او گنجایش یک دیگر را ندارند پی به درک این واقعیت مبهم می برد !! و پس از آن بدون اینکه به چیزی امید وار باشد به حرکتش ادامه می دهد و به جبر پذیرفته شده از اجتماع تن در می دهد!! در حالی که او جبرا تنها بود

نمی دانم چرا شما عالم و دانشمند هستید و من احمق و چرا جبر روزگار احتمالی بر احمق نبودن من نگذاشت!! ولی من مثل ساعت شماته دار تا هر وقت که کوکم کنند راه نمی روم

.......

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

واسه من دست بزنید که همچین کسی رو می شناختم



من دوست دارم راهمو سر راست ، تو شب برم ولی یه روز تو شک و تردید و اسه رسیدن به شب پرسه نزنم.زخم خوردم نه که سوسول و نازک نارنجی باشم ،ولی عمقش عمیق بود، مرد می خواست تا این بشم.صدای سوت، قیافه های کش اومده،اصلاً بابا زنبور........تق تقی هم که شدیم ، باس بپام توی این بهبوهه تردید وسط یه مشت نامردِ خنجر بدست نَسُریم و این جماعت تلنگشون دربِرِه......
بیخیال باو می نشاسینش....حالا بقیشو من می گم،
اعصابش بد خَرد بود، نافرم ، هی با بطری تو دستش ضرب می گرفت، تایپ اَ نِگاتیو گوش می کرد،با این یارو کِرت نوستالژیا داشت، و همه ی در به در هارو می شناخت.با دهن آهنگ "یو اند آی"و می زد و کلی احمق و خوشحال بود واسه خودش ، خودمونیما این یارو واسه چی اینقدر داغون بود، ابله بود لابد.....
دیروز می گفت : دیگه جون ندارم باس یه فکر دیگه کرد،بس این همه شک و تردید ، بس این همه در بسته ، نوبت ماست که پول میز مارو حساب کنن....نوبت ماست که آقایی کنیم بسِ دیگه نوکری........
این ماسماسکش ، موبایلشو می گم برداشت ، 5 6 تا اسمس نمی دونم به کی زد ، ابله بود دیگه ذهنش تو صد جا پرسه می زد ،آخرش به همه چی می خندید،نوبت خودش که می شد می زد زیر گریه، با اون حالت آوازم می خوند ، اونم چی "فقط کابوس و تنهایی"
دیگه نا نداشت، لبخنداش از صد تا گریه بدتر بود، پلکش می پرید. مدام دستش جلو دهنش بود ،خودم دیدم،باور کن دیدما چاخان نمی کنم 6 ،7 تا سیگار نصفه کشید ،...بدش گفت: مرگ بر من مرگ بر تو مرگ بر این زندگی مملو از تکرار و خالی از .......
بش گفتم:"حالا چی شده این همه چت شده"
اونم گفت:"تو با من چته؟"
یه جعبه آلپرازولام داشت یه تیغ تو کیف پولش.......
می گفت : به قول بچه ها ،هر کسی یه قسمتی داره ، قسمت ماهم به در به دریه به اینه که بی کلک بریم جلو ، از پشت خنجر بخوریم دستمون به خون خودمون آلوده بشه ....بقیه هم فقط دورمون جمع شن........کیشمیش.......
رفت به سمت افق ، اونجایی که سایه ها هم رنگ می گیرن و تردید ها هم به یقین تبدیل می شن و راست راستن مث خودش...آروم گرفت......




مرگ بر این زندگی

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

باز یه مرگیم شده

سرزمینی هموار وگسترده بود ، پوشیده از علف و یونجه ی تازه، کوه هم داشت، آب نیز جاری بود.کلاغ هایش مرا می شناختند ومن می شناختن قطرات آبی را که حرکت می کردند و زمزمه می کردند فصل رفتن را.جاده ای مه گرفته در دوردست ها پیدا بود من ، نای رفتن نداشتم، یعنی نه می توانستم بروم و نه می توانستم اینجا بمانم، زمان هم از حرکت ایستاده بود و هر چیزی به نهایت خود رسده بود و به آرامشی ابدی تن داده بود .........نه پای راهوار داشتم و نه مسیر هموار......
این اکلتیسم ذهن الکن است که گاهی در رویا رویی با وقایع کلمات را مدام جا به جا می کند ، تا از آنچه اتفاق افتاده فاجعه ای که هرگز نیافتاده برای خویش بسازد و غم دیگری را هیچ پندارد ......کلمات حرکت می کنند و معلوم می شود که چیستند هر لغت معنی خویش را در جمله می یابد پس لغت نیز گونه ای اجتماعی است و معنی و نقش آن در اجتماعی از آن ها بیان می شود نه به تنهایی........
صورتک ها با نگاه هایی کش آمده به سمتم ، نه در اعماق ذهنم حرکت می کنند و من حرکت این ها را واقعی فرض می کنم.برای ادامه دادن احتیاج به یه صورتک دارم، که لحظاتی از غم و اتدوه، شادی و گذر عمر من در ذهنش جاری شود و به سمت حرکتی ابدی حرکت کند....این صورتک را با ابروهایی عجیب و چشمان کمی نگران، و لبخند های اثیری در ذهنم تجسم می کنم، این صورتک باید مرابه سخره بگیرد و من مدام د تلاش های عجیب برای بدست آوردن حقارت گمشده ،خودمو تحقیر می کنم...........من با این نگاه های که راز هایی در ان نهفته است ، خیره می شوم،می خندم می گریم و گاهی مکث می کنم و تمامی احساسات را مرور می کنم، من دستانم را به سمت چشمم حرکت می دهم تا با این حرکت موجی گونه این صورتک را به دستانی گرم و پر مهر در جلویم تصور کنم، در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست.منم این جمله رو قبول دارم پس می گم"در عالم خیال هیچ چیز غیر ممکن نیست"."نرو میون این همه نامردی و کلک"، نباید این صورتکو اذیت کنم .درست همینجا ،آره همینجا بود که چش تو چش ، رخ تو رخ همو می پاییدیدم و من دل تنگ این صورتک می شدم و اونم ار این همه فاصله و دلتنگی می خندید، من دوست دارم این صورتک از من بزرگتر باشه، پس اونو این جوری تصور می کنم.صورتک باید رفتاری عجیب داشته باشد......پس حتماً داره که می گم...من این صورتک که با اندوه من می گرید و با شادی من می خندد را دوست می دارم....حال وقت آن رسده روبروی اینه بایستم و صورتک را از متن تصویر از خیال و وهم به سمت خودم بکشم و ار این تنهایی ابدی رهایی یابم

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

بذار اینم مث همش پوچ و بی معنی باشه

زندگی کوتاه بود، ولی کافی بود ، خواستم عاشق بشم شدم، خواستم درد جدایی بکشم که کشیدم، خواستم تنها بشم که شدم، خواستم واسه رفاقت همه چی و جفت هم توون بدم که دادم ، نباید .......
نمی دونم وقتی این بلاگ خونده می شه من کجام و چه حال و احوالی دارم ، شاید مرده شایدم زنده ، کار نکرده تو این زندگی که زیاد داشتم، حداقل یکم از حقارت پنهانک کم می کردم، آدمای بیشتری رو پیدا می کردم و ازشون تقاضا می کردم که به من فحش بدن پرخاش کنن یا اگه می تونن روم سیگار خاموش کنن، شاید اکتور سینما می شدم، شاید یه نویسنده ی دوره گرد شایدم مث گذشته خواب هامو می فروختم،شاید یه روزی بالاخرا از بالای همین پنجره ی لعنتی به این زندگی خاتمه می دادم، شاید کنکور می دادم و می رفتم پزشک می شدم و به محض قبولی انصراف می دادم، شاید برای آخرین بار با صورتک ها حرف می زدم، شاید می گفتم که نتینگ الز متر رو دوست دارم، شاید می شستم و می گفتم که صدای سوت توی ذهنم منو به جستجوی نا کجا آباد می برِ،ولی هیچی ، به کجا...... خوبی بدی دیدید حلال کنید .
خدافظی

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

بذار با صورتکت حرف بزنم

-یکم اینورتر، آهان خودشه دستتو دراز کن اون جلد سفیدرو بردار، بازش کن ،نه بیخیال بیا اینجا
-این کارا واسه چیه؟
-بیا بشین اینجا، داشتم فک می کردم کاش یا تو مرده بودی یا من، اینجوری دل یکی واسه اون یکی تنگ می شد، نمی گفتی چون با اعصاب خوردی می آی تنبیهت اینه که جوابتو ندم
-من همینیم که هس
- من چی؟ من کشک، اگه بلد بودم بگم ، بهبت می گفتم گه خوردم، کارت با گه خوردن من را می افته؟

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

کمی عقب تر وایسا صدات بهتر بیاد

سبز، آبی ،آبی ، قرمز ، بنفش ، وش سفید و زرد
- هی پسر جان یه نفر داره تو ذهنش بات بازی می کنه ، و تورو تو یه داستاناش خورد می کنه
-هههه برو بابا، وقتی جلو آینه وای می سیف می تونی تشخیص بدی چی به چیه؟
-آره بحث جالبیِ ،باز کتاب خوندی جو گرفتت؟
-ههههه
- من دیگه به جایی رسیدم نمی تونم تشخیص بدم چی واقعی هست چی واقعی نیست، ساختار 8 گانه ی ذهنم به یغما رفته، حتی از اون سیگار کشنده ی احمق هم خبری نیست، یه بازی بد ذهنی بام شد ف اونم به صورت دس گرمی، تا گرم شدیم خواستیم مسابقه بدیم گفتن باید رفت.......رفت که خورشید پشت سرت قرار می گیره ، و فردا که میای دوباره جلو روتِ......این که تو گل کوزه گر نقاش گیر کردم می سازه یهو ، خراب می کنه چی؟ اونم راهی داره؟آره یه روز بی خیال می شه گلت سفت می شه، ولی معمولا وقتی یه آشغالی می سازن عصابشون خورد می شه ، پرتش می کنن اون ور، عب نداره از بازی ذهنی که بهتره ، دو نفر تو ذهنشون یه چیزی بسازن مسه چراغ، دوتای دیگه چرخ کوزه گری می سازن باش آدم می سازن ، دنیا رو می اندازن تنگ هم،

ذهنم خراب شده تا هفت می شمارم..........

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

کسی که ساعت شنی و برداشت

ادم عجیبی بود، همیشه وقتی حرف می زد، کلی چیز بم یاد می داد، با این که هم نقاش بود هم عکاس، هم دانشگاه هنر رفته بود هم کلی ادم حسابی بود هیچ وقت منو اذیت نکرد، وقت و بی وقت مذاحمش می شدمف اونم با گشاده رویی جوابمو می داد ، حالمو عوض می کرد ، ولی می گفت: منم مث تو نمی تونم جملات مثبت کنار هم بیارم، حالا داره می ره داره از من دور می شه، داره یه جایی می ره که خواب هم قدرت سفر کردن به اون وادیی رو نداره، چشماش دیگه باز نمی شه تاب حرف زدن نداره ، منم کاری از دستم بر نمیاد، نمی تونم کمکش کنم، دارم رفتنشو می بینم، ولی چیزی ندارم که بگم،ما ذاتاً تنها بودیم عزیز
"بگو که از کدوم طرف می شه به ارامش رسید" کاش بش نمی گفتم اینو گوش کن
tired of lying in sunshine
and you are young and life is long
and there is long to kill tody

نمیر لعنتی، منو تنها نذار ، تروخدا پاشو، به خاطر کوزه به سرها که شده پاشو،پاشو پاشو دیگه بت نمی گم سر به هوا، دیگه بت نمی گم نقاشِ کاسه بشقاب.......

خوبه بیا اینور

- می آی تخته بازی کنیم؟
- اره من شانسم خوبه ف می زنم داغونت می کنم؟ سرِ چی بازی کنیم؟
-بیخیال برو تابوتِتو بیار ، قفلشو باز کن
-کم یا زیاد؟
- تو بگو؟
-کم
-هههه،
- یک و 2 ، اَی بابا شانسو می بینی؟
-6 شیش و پنج ، خونه بگیر
- دو سه
- جفت 5
.
.
.
چیه خیلی داری حال می کنی ، من یکی یکی بازی می کنم تو چند تا چند تا، هی تکای منو نزن ، روشون خونه بگیر، موقع بداشتن بزنی نمی تونی برداری دهنت سرویس می شه ها
-من بازیم ردیفه
- اره تاس خوب میاری
- من چی ، یکی یکی جمع می کنم یه بزرگ میاری جمعم می کنی! خیلی حال می کنی من از تو ضعیف ترم ، می زنی خونه می گیری، مارس می کنی، شرط و می بری ولی من چی ؟ برای یه بازیم بازندم، بعد تو می گی بازی یعنی باختن من که بازی نمی کنم من دارم تفکر می کنم، آره منم اگه تاس خوب داشتم ، وضعیتم این نبود ، این جوری بم نمی خندیدی، پاشو تابوتتو جمع کن ما حرفی واسه گفتن نداریم ، هرچی خواستی آوردب بردی ، حسابی نشونه ما دادی، آخه لامسب نمی گی مام دل داریم ف می شکنیم ، دغ می کنیم ف هر چی داریو که نباید رو کنی، پس چیو می خوای غایم کنی؟ بسه بابا بسه بذار مام نفس بکشیم نمی بینی هوا سنگینه، لعنتی واسه خرده بورژوا ها هم یه جایی بذار، اگه یه جایی یه روزی دلت گرفت می ری باز تاس میاری؟ نه عزیز اون روز یاد من میفتی که همیشه چی کار می کردم و به این اجبار چطوری سر می دادم، بهم زیاد برخوردِ ،اما جیگر اینکه برم سراغ سرمایمو ندارم، باشه بخند به ما، ولی بدون جوکر و آس پیک همیشه دست منه حتی اگهدستم همش خشت باشه، 7 خشت واسه تو حکم جوکر و داره،
- دوتا تاس آوردیما چش نداری ببینی؟ بدم یه خونه گوسفندی مرغی چیزی بریزن واسه اینا
-وقتی ورقه های امتحان و جمع می کردن به استاد گفتم ورق سفید می دم ، نتونی اندازم بگیری، ارزش منم بیشتر از این 6 تا خونس که سوراخه، نه نفسم در میاد ، نه صدام به گوشت می رسه ، تو ام نمی دونم سرت و داری مث بابو به چی تکون می دی، دیگه اینجا جای ما نیست، باید رفت دوید پشت به خورشید که گذز عمرما ثابت کنه شب و روز ما سیاهِ، تاس خوبم که بیاری آخرش قهوه تلخ می خوری، مجبوری با شکر قاطیش کنی........

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

بذار فک کنم



ناگهان بانگی بر آمد ، صداها به طرز عجیبی در هوا ساکن ماندند ، و من آن ها را در هوا می دیدم که چگونه گوش های جستجوگر می شنوندشان، نقدشان می کنند و می خندند و می گریند و بعضی هیچ ، هم چنان رو به رویم نشسته بود و حرف می زد و من بازو بسته شدن دهن اونو می دیدم ، گاهی دندوناشو نشونم می داد گاهی آب دهن قورت می داد و گاهی سکوت می کرد و من مِث مِترونوم سرمو تگون می دادم ، و منتظر بودم ، دیگه تصاویر به ذهنم نمی رسیدند و فقط سایه ای از نور ها در ذهنم بود و من نمی توانستم تشخیص بدم که آیا می بینم یا فک می کنم که می بینم! و اون یارو داشت واسه من با آب و طاب خاصی حرف می زد، یهو حس کردم موبایلم زنگ می زنهف سریع پریدم نگاش کردم نه صَفَش تاریکه ......موبایلو گذاشتم سر جاش، نه پرتش کردم روی میز، "هی اَگه ذهن خلاقی داشته باشی می تونی یه عالمی ایجاد کنی و کُرنُمترو دستِ خودت بگیری"
صدای عجیبی بود که از بین اون همه صوت ایستا منو به فکر انداخت ، حرکت دایره های زمان و با چشمام دیدم که چگونه بزرگ تر می شن و از دست ما خارج می شن و وقتی خارج می شن تازه بازی شروع می شه ، مثِ اینکه نوبت ماست که واردِ میدون بشیم و زمان از دست رفته رو برگردونیم سر جاش، این گذشته ی گه گرفته من آینده جالبی واسم نمی سازه ، نه کتابی نه درسی نه شعری، نه ورزشی، نه موسیقی خاصی تا اون لحظه من به احمق بودن خودم پی نبرده بودم و اینکه واقعاً زمان داره اراده های فردی منو در مقایسه با قدرتِ برتر خودش جوری در هم می کوبه که اصلاً انگار من اینجا نیستم و نبودم ، اگه روش می شد می گفت لابد این یارو هم که رو به روی من نشسته داره از 8 گانه بودن ذهن و این که وجدان چطوری درهم پیچیده می شه و عناصر وجودی در نزاع با یکدیگر غالب هستن یا مغلوب بحس می کرد و من اصلاً نمی دونم چی می خواستم بگم یادم رفت، ولی ، اَی بابا زبونم تکون می خوره ها ولی صدایی تولید نمی کنه ......
- ساعتِ شنی رو برگردونم سر جاش؟
-چیه می خای از اول شروع کنی ؟ وایسا خالی که شد زمان واسط دچار انبساط می شه و می تونی یه توره باز حرف بزنی؟
-بلاخره حرفه عجیبیه که می زنی......
-ها؟ من حرف عجیب می زنم؟ چی؟ داری اَکت می کنی؟
- نه نه.....
-نفست و جمع کن ، چشماتو کمی نگران کن و آروم اطراف و نگا کن
-ای بابا این جوری نگا نکن سریع دو سیلابی حرف نزن ، حرکات دستتو کنترل کن ، آروم نفس بکش، نذار لحن و صدای طرف مقابلت رو تو تاثیر بذارِ، اگه لازمه بخند اونم با صدای بلند !
- چیه می خوای فردا به من بگی فُلانی اَکتورِ سینِما؟
-چی؟ منو مسخره کردی؟ ها؟ لبات تکون می خورن ولی صدایی نمی آد
-برو بابا تو مریضی، مشکل داریف تو ......
-چی؟ من چیم؟ من چی بگو ها 1 چی می خواستی بگی؟
{در این حالت می زنه زیر گریه}
-آخه لعنتی من چه به خودم1 چه برسه به تو! صدامو می بینی یا نه؟
-ها ، مث اینکه داری یه چیزایی حس می کنی ، خوبه ادامه بده .....




دیگه وقتشه پنجره باز شه و بخار روی ......
منِ جو گرفته ی دیوانه رو باش، آره جو گرفته جو گرفته........